شادی به روزگار شناسندگان راز


جان ها فدای مقدم مردان پاک باز

بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط


آن ها که یافتند ز دیوان حق جواز

دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است


از منزل مخاطره کردند احتراز

از خود شدن برون و شدن در حبیب محو


آورده اند با دو سخن قصه ای دراز

دارالبقا به عین یقین دیده چون خضر


یک باره بر شکسته ازین عالم مجاز

ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است


آب حیات خورده و پوشیده کرده راز

چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه


با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز

چشم از برای دیدن دیدار دوستان


گوش از پی شنیدن آواز دل نواز

فارغ شده ز منقلبات مدار دور


گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز

حمال بار ناقه و سیار راه فقر


نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز

در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران


همواره در عبادت و پیوسته در نماز

دامن کشیده در قدم و چون مسافران


گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز

گر دامنی چنین به کف آری نزاریا


بر آستین همت مردان شوی طراز